ml<

اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً خواب و مکاشفه - آل یس

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 خواب و مکاشفه - آل یس

خواب و مکاشفه

شنبه 86 دی 29 ساعت 11:32 عصر


چند داستان از مرحوم آیت اللَّه حائرى


11 - مرحوم آیت اللَّه آقاى حاج شیخ مرتضى حائرى که از اساتید متفکر ما و در جامعیّت علمى و عملى کم نظیر بود، در سال ( 1357) شمسى که ملت ایران علیه حکومت پهلوى قیام عمومى نموده بودند و بازار و مغازه‏ها در قم و تهران و شهرهاى دیگر نوعاً در حال اعتصاب بود و هر روز جمعى کشته، زخمى و یا زندانى مى‏شدند، در منزل یکى از دوستان که مهمان بودیم، فرمود: به من گفته شد که چهل شب زیارت امام حسین‏علیه‏السلام را انجام بده، انقلاب به پیروزى مى‏رسد. شما هم این کار را بکنید.
پرسیدم: شما چه زیارتى مى‏خوانید؟


فرمود: مى‏آیم زیر آسمان و اشاره به طرف کربلا مى‏کنم و مى‏گویم: "السلام علیک یا اباعبداللَّه‏علیه‏السلام" و بعد مى‏روم در اطاق، دو رکعت نماز زیارت مى‏خوانم.
این جانب هم به دستور ایشان تا حدى عمل کردم، بعد از آن روز، دو ماه نکشید که شاه رفت و انقلاب اسلامى به پیروزى رسید.
12 - ایشان براى معالجه بیمارى قلبى که داشتند به اصرار بعضى از افراد و صلاحدید بزرگان به اروپا رفتند. بعد که برگشتند مدتى در تهران ماندند. این جانب با بعضى از دوستان براى دیدارشان به تهران رفتم، آن روز فرمودند: بین خواب و بیدارى به من گفته شد: بین ذیحجه و ذیقعده خواهى مرد، و بهشت عنبر سرشت مهیاى توست.
زمانى که این وعده به او داده شد، به گمانم ماه ذیحجه بود. تفسیر ما این بود که به ذیقعده دیگر نمى‏رسند، و همان طور هم شد. ایشان در 15اسفند سال 1364 برابر با 24جمادى الثانیه 1406 (قمرى، رحلت نمودند (تغمّده اللَّه بغفرانه.)
13 - آقاى "حاج قاسم دخیلى" که از اخیار تجّار قم مى‏باشد و از دوستان حضر و سفر جناب استاد بود، از قول ایشان نقل کرد که شبى مهمان بودم، مجلس به طول انجامید؛ بعد از نیمه شب تنها از آنجا بیرون آمدم در طول راه نیاز شدید به دستشویى پیدا کردم، گفتم: خدایا! در این دل شب، در خانه که را بزنم؟ یک وقت چشمم به چند توالت عمومى افتاد، رفع نیاز شد. فردا با خود گفتم: بروم ببینم بانى و مؤسس این توالت‏ها که بوده، تا از او تشکر کنم. وقتى به آن محل آمدم، هر چه تفحص کردم خبرى از وجود توالت نبود؛ فهمیدم خداوند به قدرت قاهره خود براى من آنها را ایجاد کرده است.

14 - مکاشفه آیت اللَّه محسنى


یکى از علمایى که محضر او را درک کردم، مرحوم آیت اللَّه آقاى حاج شیخ محمدباقر محسنى ملایرى بود که چند سال قبل در قم وفات یافت. او از اصحاب مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى بود و از ایشان قضایاى متعدد، در خاطر داشت. آن مرحوم در استخاره با قرآن در عصر خود بى نظیر بود و مردم حتى از آمریکا و اروپا به وسیله تلفن و یا نامه از ایشان استخاره مى‏خواستند.
این امتیاز براى ایشان، در اثر ادبى بود که در باره مرقد مطهر حضرت رضاعلیه‏السلام اِعمال نموده بود. جریان را در شبى از شبهاى ماه رمضان که به دیدار ایشان رفته بودم، چنین شرح داد:
حدود دو سال در مدرسه بالا سر مشهد مقدّس - که فعلاً تخریب و جزء یکى از رواق‏هاى حرم رضوى است - حجره‏اى داشتم مشرِف به بالا سر قبر مطهر، و معروف بود که حاجى سبزوارى سالها در آن سکونت داشته است. در مدتى که اقامت داشتم به احترام قبر مطهر پایم را دراز نمى‏کردم. خوابم به صورت نشسته بود. بعد از دو سال که طبق معمول سحرها به حرم مى‏رفتم، از طرف پشت سر قبر مطهر وارد حرم شدم، مکاشفه‏اى رخ داد: مشاهده کردم که وجود مقدس امام‏علیه‏السلام به استقبالم آمد و یک بشقاب خوراکى، شبیه نقل‏هاى برنجى شکل در دست دارند؛ به من تعارف نمودند، مقدارى برداشتم و خوردم. از آن تاریخ علم استخاره به من داده شد. ایشان فرمود: این قسمت مکاشفه را براى کسى جز شما نگفته‏ام (این چنین یادم هست).
15 - عنایت امام رضاعلیه‏السلام به مرحوم شیخ حبیب اللَّه گلپایگانى


یکى از علماى زاهد مشهد مقدّس، مرحوم آیت اللَّه حاج شیخ حبیب اللَّه گلپایگانى بود. نگارنده او را دیده و به منزلش هم رفته و در مسجد گوهرشاد که امامت داشت به او اقتدا کرده بودم.
آیت اللَّه آقاى وحید خراسانى - سلمه اللَّه - فرمود: شیخ حبیب اللَّه از کسانى است که در تربیت من دخالت داشته است. و از ایشان نقل فرمود: "زمانى بیمار گشته و در بیمارستان امام رضاى مشهد بسترى شدم. در سحرگاهى که حالم وخیم بود، رو به حرم مطهر کردم و توسّل به حضرت رضا نمودم و گفتم: چهل سال جزء اولین افرادى بودم که در سحرگاهان به زیارت قبرت مى‏آمدم، اکنون به این روز افتاده‏ام، برایم چه مى‏کنى؟ ناگاه متوجه شدم که وجود مقدّسش کنار تخت بیمارستان است، ایشان شاخه گلى به دستم داد؛ اوضاع عادى شد و بیماریم بر طرف گردید و از آن زمان، به هر بیمارى دست مى‏کشیدم شفا مى‏یافت. رفته رفته در اثر تماس با اندام اهل معصیت که براى علاج‏شان دست مى‏کشیدم، اثر دستم کاهش یافته و فعلاً باید زمانى را صرف ادعیه و اوراد نمایم تا تاثیر کند".
16 - عنایت امام زمان‏علیه‏السلام به مرحوم حاج شیخ اسماعیل جاپلقى


مرحوم آیت اللَّه حائرى نوشته‏اند: "آیت اللَّه حاج شیخ اسماعیل جاپلقى که از شاگردان درجه اول مرحوم پدرم بودند، دو بار برایم نقل کرد که در سال ( 1342) قمرى، با پدرم راهى مشهد شدم. ده روز طول کشید تا از جاپلق به تهران رسیدیم. از تهران تا مشهد در آن زمان یک ماه راه بود. وقتى به شاهرود رسیدیم، قرار بر این شد که قافله دو روز توقف کند. روز اول لباس‏هاى پدرم را شستم و ایشان به حمام رفتند، و روز دوم لباس‏هاى خودم را شستم و حمام رفتم. از حمام که بیرون آمدم، اول شب بود. در حال خستگى مجبور به حرکت شدم. سوار بر مرکب شده و حرکت کردیم. مقدارى که راه پیمودیم با خود اندیشه کردم که ساعتى کنار جاده بخوابم تا رفع خستگى شود و سپس خود را به قافله برسانم.
به محض اینکه پیاده شدم و دراز کشیدم خوابم برد، آنگاه که بیدار شدم دیدم که آفتاب رویم را گرفته و خستگى بر طرف شده است؛ در همین حال دو نفر که به طرف شاهرود مى‏رفتند پیدا شدند، یکى از آنها به من گفت: راه از این طرف است، و یک جهت را نشان داد.
چند دقیقه که از آن راه رفتم، استخر آبى پیدا شد که در جنب آن قهوه خانه‏اى بود و درختان با صفایى در آن وجود داشت. داخل قهوه‏خانه رفتم و یک چایى خوردم؛ چون دو چاى سه شاهى بود و من فقط دو شاهى داشتم، چاى دیگر را که آورد گفتم: بیش از دو شاهى ندارم. قهوه‏چى گفت: باشد به همان دو شاهى دو چاى بخور.
از قهوه‏خانه خارج شدم. چند دقیقه دیگر راه آمدم و به منزل بعد رسیدم؛ دیدم قافله تازه به آنجا رسیده است، پدرم از الاغ پیاده شده و خود را به دیوار تکیه داده بود و هنوز داخل منزلى که براى قافله ترتیب داده بودند نشده بود. آنها تمام شب راه آمده بودند و حال آنکه من به چند دقیقه به آنها رسیدم.
وقتى داستان را براى پدرم نقل کردم او گفت: آن شخص امام زمان‏علیه‏السلام بوده است.
مرحوم آقاى حائرى نوشته از آقاى جاپلقى پرسیدم: آیا کسى از وجود قهوه‏خانه واستخر آب در آن منطقه  اطلاع داشت؟ گفت: ابدا".
17 - عنایت امام حسین‏علیه‏السلام

 

به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى مؤسس حوزه علمیه قم


مرحوم آیت اللَّه حائرى نوشته‏اند: "از پدرم نقل شده که ایشان مى‏فرمود: زمانى که در کربلا اشتغال به تحصیل داشتم، در عالم خواب کسى مرا به اسم صدا زد و گفت: شب جمعه خواهى مرد. من خوابى را که دیده بودم فراموش کردم، تا آنکه روز پنجشنبه نهار را در یکى از باغات کربلا با رفقا خوردیم؛ در آنجا تب کردم وغش نمودم - به نظر مى‏رسید همان مالاریاى شدید توام با غشوه بوده است - رفقا مرا در همان حال به منزل مى‏آورند و تحویل مى‏دهند.
من که در حال غشوه بودم، متوجه شدم که براى گرفتن جانم یک یا دو نفر کنارم قرار دارند. در دلم متوسّل به حضرت ابى عبداللَّه الحسین - علیه و على آبائه و ابنائه الطاهرین السلام و الصلاة - شدم و عرض کردم که از مردن حرفى ندارم و بالاخره باید بروم، ولى الآن دستم خالى است. شما از خدا بخواهید که عمرى به من بدهد تا عملى انجام دهم.
پس از این توسّل شخصى از طرف حضرت آمد و گفت: امام‏علیه‏السلام مى‏فرمایند: من براى تأخیر  مرگش دعا کردم و مستجاب شد؛ مأمور قبض روح برگشت و من از حالت غشوه به هوش آمدم".
این جریان را مرحوم آیةاللَّه اراکى نیز به سند صحیح از مرحوم حاج آقا مصطفى فرید اراکى نقل کرده، و در مجله حوزه به چاپ رسیده است. در نقل مرحوم اراکى چنین آمده است:
حال احتضار دست مى‏دهد، مى‏بیند که سقف شکافته شد و دو نفر از سقف فرود آمدند. مى‏فهمد که اینان اعوان ملک الموت هستند و براى قبض روح او آمده‏اند، پائین پا مى‏نشینند تا از پا قبض روح کنند، تا آنجا که بعد از توسل مى‏بیند باز سقف شکافته شد و یک نفر آمد و به آنان گفت: آقا فرمودند: تمدید شد، دست بردارید. بعد از رفتن آنها حالش یک قدرى بهتر مى‏شود. پارچه‏اى را که رویش انداخته بودند کنار مى‏زنند، عیالش بالاى سرش گریه مى‏کرده، ناگهان صدایش بلند مى‏شود که زنده شد، زنده شد ...".
مرحوم آقاى اراکى بعداً فرمود: بقاى او مثل حدوث او خارق العاده بوده است؛ من گمان مى‏کنم این حوزه علمیه با توجه حضرت ابا عبداللّه‏علیه‏السلام است، زیرا ایشان گفته بود دستم خالى است، ذخیره آخرت ندارم، امیدوارم شما تمدید نمائید تا ذخیره‏اى تهیه کنم؛ ذخیره‏اش همین اقامه حوزه علمیه قم بوده است. من  گمان مى‏کنم این حوزه علمیه از برکت نظر اباعبداللَّه‏علیه‏السلام است و کسى نمى‏تواند آن را منحل کند".
مرحوم آقاى حائرى چنین نتیجه گرفته است که "اینها به حسب ظاهر صحنه سازى خداوند متعال است که یک مؤمنى را براى خدمت آماده نماید، آن هم با توجه به اولیا واستشفاع به آنها که انسان را از خود خواهى دور مى‏کند. و ممکن است که ایشان را براى تاسیس حوزه علمیه قم آماده کردند که متجاوز از هزار سال قبل حضرت ابى عبداللَّه الصادق‏علیه‏السلام خبر داده است والان بهترین حوزه علمیه جهان  تشیع است و متجاوز از ده هزار نفر دارد".

 

 

 

18 - توقیع امام زمان‏علیه‏السلام به مرحوم آیة اللَّه سید ابو الحسن اصفهانى

 

مرحوم آیت اللَّه حائرى به واسطه یکى از مراجع قم، و همچنین حضرت آیة اللَّه وحید خراسانى بدون واسطه، از شیخ محمّد کوفى - که نژاد او از شوشتر است - نقل کرده‏اند که براى مرحوم آیت اللَّه سید ابوالحسن اصفهانى، توسط او (شیخ محمّد کوفى) توقیعى از حضرت ولى عصر - سلام اللَّه علیه - صادر مى‏شود، مبنى بر اینکه: "أَرْخِصْ نَفْسَکَ، وَاجْعَلْ مَجْلِسَکَ فِی الدِّهْلیزِ، وَاقْضِ حَوائِجَ النَّاسِ، نَحْنُ نَنْصُرُکَ".

 

 


19 - دستگیرى امام زمان‏علیه‏السلام از مرحوم شیخ محمّد کوفى

 

مرحوم آیت اللَّه شیخ مرتضى حائرى نوشته است: در سفرى که به عتبات رفته بودم، در مدرسه صدر، شیخ محمد کوفى را دیدم. داستان تشرّف ایشان را از خود او به این شرح شنیدم:

 

"با پدرم به مکه معظمه مشرّف شدم. فقط یک شتر داشتیم که پدرم سوار بود و من پیاده ملازم و مواظب او بودم. در مراجعت به سماوه رسیدیم. قاطرى را از شخصى سنّى مذهب، از اشخاصى که شغل‏شان جنازه کشى بین سماوه و نجف بود، کرایه کردم.

 

در اثر بارندگى شدید، جادّه باتلاقى گشته بود. شتر به کندى راه مى‏رفت و گاهى مى‏خوابید، به زحمت او را بلند مى‏کردیم. پدرم سوار قاطر و من سوار شتر بودم. در اثر گِل و باتلاق شتر همیشه عقب مى‏افتاد. در این میان با خشونت و درشتگویى مکارى سنّى هم مبتلا بودیم؛ تا اینکه رسیدیم به جایى که گِل زیاد بود؛ شتر خوابید و دیگر هر چه کردیم برنخاست. در اثر بلند کردن شتر لباسهایم گِل آلود شده بود. ناچار مکارى توقف کرد تا لباسهایم را درآورم و بشویم. براى برهنه شدن و شستن لباس، من کمى فاصله گرفتم، فوق العاده مضطرب و حیران بودم که عاقبت کار به کجا مى‏رسد و آن وادى از حیث قطاع الطریق هم خطرناک بود.

 

ناچار به ولى عصر - ارواحنا فداه - متوسّل شدم، ناگاه شخصى نزدیک آمد که به سیّد مهدى پسر سید حسین کربلائى شباهت داشت، عرض کردم: اسم تو چیست؟

 

فرمود: سیّد مهدى.

 

عرض کردم: ابن سید حسین؟

 

فرمود: لا، ابن سیّد حسن.

 

عرض کردم: از کجا مى‏آیى؟

 

فرمود: از خُضَیّر (چون مقامى در این بیابان به نام مقام خضرعلیه‏السلام بود) من خیال کردم از آنجا آمده است.

 

فرمود: چرا اینجا توقف کرده‏اى؟

 

شرح حال را دادم.

 

ایشان نزد شتر تشریف برد، دیدم با شتر صحبت مى‏کند و دست روى سر او گذارد. شتر برخاست، آن حضرت با انگشت سبابه به پیشانى شتر به طرف راست و چپ (مارپیچ) ترسیم نمود. بعد نزد من تشریف آورد و فرمود: دیگر چه کار دارى؟

 

عرض کردم: کار دارم، ولى فعلاً من با این اضطراب نمى‏توانم بیان کنم، جایى را معیّن بفرمائید تا با حواسى جمع مشرف شده عرض کنم.

 

فرمود: مسجد سهله، و یک دفعه از نظرم غائب شد.

 

نزد پدرم آمدم گفتم: این شخص که با من صحبت مى‏کرد کدام طرف رفت؟

 

گفت: احدى اینجا نیامد.

 

ملاحظه کردم، تا چشم کار مى‏کرد بیابان پیدا بود و احدى نبود، گفتم: سوار شوید برویم.

 

گفتند: شتر را چه مى‏کنى؟

 

گفتم: شتر با من است، آنها سوار شدند. من هم سوار شدم. شتر جلو افتاد و قضیه بر عکس شد.

 

ناگهان به نهر بزرگى رسیدیم، شتر به آب زد و به طرف چپ و راست همان طورى که هدایت شده بود مى‏رفت؛ مکارى هم جرئت کرد آمد تا از نهر خارج شدیم. مردمِ آن طرف آب هم تعجب کردند که ما چطور از این نهر عبور کردیم. با همان شتر آمدیم تا اینکه در چند فرسخى نجف باز شتر خوابید؛ سرم را نزدیک گوش شتر بردم و گفتم: تو مأمور هستى ما را به کوفه برسانى. شتر برخاست و راه را ادامه داد تا در کوفه زانو به زمین زد. من نه او را فروختم و نه کشتم، بلکه به حال خود گذاشتم، روزها براى چرا به بیابان کوفه مى‏رفت و شبها در خانه مى‏خوابید، و پس از چندى مُرد.

 

سپس از ایشان سئوال کردم آیا در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار رسیدى؟ فرمود: بلى ولى به گفتن آن  مجاز نیستم.

 

 


نگارنده گوید: نسبت به داستان شیخ محمّد کوفى، به خاطر کثرت ناقلین آن -چون مرحوم آیت اللَّه حائرى و آیت اللَّه وحید خراسانى که بدون واسطه و نقل بعضى دیگر از علما و صالحان با واسطه- یقین پیدا کرده‏ام و براى حفظ تواتر، این داستان و بعضى از قضایاى دیگر را که متواتر است، در این نوشتار درج کردم.

 

 


20 - عنایت امام صادق‏علیه‏السلام به مرحوم حاج آقا محسن عراقى

 

مرحوم آیت اللَّه زنجانى نوشته است: آقاى حاج شیخ اسماعیل جاپلقى -از علماى بزرگ تهران و از اکابر تلامذه مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى- از ملا محمد صابونى نقل کرد که در محضر مرحوم حاج آقا محسن عراقى بودیم. یکى از تجار اراک وارد شد و گفت: در خواب دیدم که با یکى از آشنایان به مکّه مشرّف شدیم. بعد به مدینه آمدیم. رفیق ما گفت: بیا برویم حضرت صادق‏علیه‏السلام را زیارت کنیم. پس حضور حضرت مشرّف شدیم، آنگاه که از حضرت اذن مراجعت گرفتیم فرمود: به عراق که رفتى به حاج آقا محسن بگو: آن روایتى که در سند آن شبهه داشتى از ما است.

 

حاج آقا محسن فرمود: من دیشب مطالعه مى‏کردم، برخوردم به این روایت: "من مات فى طلب العلم کان بینه و بین الانبیاء درجة"؛ یعنى هر کس در راه طلب علم بمیرد یک درجه بین او و بین انبیاء فاصله مى‏شود.

 

 چون این روایت مربوط به اهل علم بود، خواستم به سند آن نگاه کنم، در این اثنا خوابم برد.

 

نگارنده گوید: در کتاب منیة المرید - از شهید ثانى - این حدیث به این صورت از پیامبر نقل شده است:

 

"من جائه الموتُ وهو یطلبُ العلم لیحیى به الاسلام کان بینه و بین الانبیاء درجة واحدة فى الجنّة".

 

 


21 - خواب حاج شیخ حسن وکیل (عراقى)

 

مرحوم حاج شیخ اسماعیل جاپلقى، خواب دیگرى را از مرحوم شیخ حسن وکیل چنین نقل مى‏کند:

 

شیخ حسن وکیل گفت: شبى در خواب دیدم که یک نفر در حال احتضار است. ما به عیادت او رفتیم و در آنجا عدّه‏اى از علماى عراق مانند آقاى آقا نورالدین و آقاى حاج محمد على و آقاى سیّد احمد، تشریف داشتند. دیدم دو نفر زیر پاى محتضر نشسته‏اند و به او مى‏گویند: تو یا یهودى بمیر یا نصرانى!

 

آنها اصرار مى‏کردند تا اینکه گفت: یهودى مى‏میرم، آنگاه مُرد و من از خواب بیدار شدم ...

 

صبح یکى از دوستان به من گفت: فلانى بیمار است - همان شخصى که در خواب بیمار بود - برویم و از وى عیادت کنیم ...

 

پس هر دو به عیادت او رفتیم، وقتى که وارد شدم، دیدم صورت مجلس همان است که دیشب در خواب دیدم؛ آن سه عالم هم حضور دارند، فقط آن دو نفر را که زیر پاى او بودند ندیدم، ولى بقیه همه بودند و آن شخص همان روز از دنیا رفت.

 

تحقیق کردم که ببینم آیا وى تارک حج بوده یا تارک زکات؟ معلوم شد زکات نمى‏داده است. در خبر هست  که اگر کسى یک قیراط زکات ندهد به او گفته مى‏شود یهودى بمیر یا نصرانى.

 

22 - مرحوم محدث قمى در قبرستان وادى السلام

 

مرحوم آیت اللَّه اراکى در سال ( 1399) قمرى در خطبه نماز جمعه فرمود: خودم از مرحوم حاج شیخ عباس قمى شنیدم که فرمود:

 

ایّامى که در نجف اشرف بودم با بعضى از دوستان براى زیارت اهل قبور به قبرستان وادى السلام نجف رفتم، ناگهان صداى ناله دلخراشى نظیر ناله شتر در هنگامى که او را براى معالجه جَرَب داغ کنند به گوشم رسید. هر چه به مرکز قبرستان نزدیکتر مى‏شدیم، ناله بلندتر شنیده مى‏شد، تا رسیدیم به جایى که یکى را دفن مى‏کردند. این ناله از آن شخص بود. به دوستان گفتم: شما چیزى مى‏شنوید؟ گفتند: نه. معلوم شد آنها از این مکاشفه محرومند.

 

 


23 - داستانى از مرحوم والد

 

مرحوم پدرم که اهل فضل بود و منبر مى‏رفت، سعى داشت از محدوده بحار الانوار و سایر کتاب‏هاى علامه مجلسى خارج نشود وبا صوفیّه ودرویش‏ها خیلى مخالف بود، بارها این قضیه را برایم نقل کرد، ایشان مى‏فرمود:

 

در طول دوران تحصیل، با یکى از علماى زاهد و اهل ریاضت رابطه پیدا کردم و از اصحاب او گردیدم. این مرد از غذاى بازار و نان نانوایى استفاده نمى‏کرد و در حد امکان هم غذاى پختنى نمى‏خورد، در اول هر ماه مبلغى را به من مى‏داد تا از پدرم که از ملاکین روستا بود، براى او گندم بخرم و با مراقبت خود، آن را آرد و نان بپزند و براى ایشان بیاورم.

 

در اثر مراقبت در خوردن نان حلال و اجتناب از شبهات و سایر ریاضات مشروعى که داشت، به جایى رسیده بود که شیاطین را مى‏دید. همیشه سفارش مى‏کرد هر غذایى را که در طاقچه و یا جاى دیگر مى‏گذارید "بسم اللَّه الرحمن الرحیم" بگویید تا شیاطین در آن تصرّف نکنند و در نتیجه روح عبادت از شما سلب نشود.

 

بارها اتفاق افتاد که این دستور فراموش مى‏شد، وقتى ایشان براى تدریس وارد حجره ما مى‏شد، قبل از نشستن، آن غذایى را که یادمان رفته بود بر او "بسم اللَّه" بگوییم برمى‏داشت و با یک "بسم اللَّه الرحمن الرحیم" مجدّداً به جاى اول مى‏گذاشت، خلاصه با ملکوت عالم و اسرار جهان تا این اندازه آشنا بود.

 

مرحوم پدرم قضایاى دیگرى را هم نقل کرده که از ذکر آن در این نوشتار خوددارى مى‏شود.

 

مرحوم نهاوندى در کتاب عبقرى الحسان دو حکایت عجیب نقل کرده است، چون سند آن به علماى بزرگ منتهى مى‏شود، چکیده آن را با حذف سند نقل مى‏نمایم.

 

 


24 - داستانى از صاحب روضات الجنات

 

داستان اول را صاحب روضات الجنّات نقل مى‏کند. او جایى از دورترین نقاط گورستان تخت فولاد را نشان مى‏دهد و مى‏گوید:

 

سرانجام، من را اینجا دفن نمایید، زیرا در کنار یک نفر از اولیاى خداست.

 

در توضیح مى‏فرماید: دوستى دارم از تجّار محترم و صادق، او گفت: در سفرى که بنا بود از راه نجف به مکّه بروم، حواله‏اى نزد صرّافى داشتم که روز حرکت از نجف به سوى مکّه، براى اخذ آن نزد آن صرّاف رفتم، گرفتن حواله طول کشید به گونه‏اى که وقتى به دروزاه نجف رسیدم، دروازه بسته وقافله رفته بود؛ ناچار شب را در کنار دروازه خوابیدم. صبحگاه از نجف به دنبال قافله تا عصر رفتم، ولى به آنان نرسیدم. دچار وحشت شدم و برگشتم. وقتى به دروازه نجف رسیدم آن را بسته بودند. ناچار همان جا ماندم و از فکر خوابم نمى‏برد.

 

در دل شب، نمدپوشى به شکل خدمتکاران اصفهانى نزدم آمد و گفت: از سر شب تا به حال اینجا بودى، مى‏خواستى نماز شب بخوانى! بلند شو دنبال من بیا.

 

من دنبالش راه افتادم، مرا نزد آقایى برد. آن بزرگوار به او فرمود: او را به مکّه برسان و ناپدید شد.

 

آن نمدپوش جایى را معیّن کرد که در ساعت معیّن آنجا باشم تا مرا به مکّه برساند؛ به دستور او عمل کردم. فرمود: پاى خود را جاى پاى من بگذار، طولى نکشید که به مکّه رسیدیم.

 

عرض کردم: در برگشت هم مرا دستگیرى کن، قبول کرد و مکانى را معیّن کرد که بعد از اعمال حجّ آنجا باشم. به گفته او عمل کردم و به همان روش قبل به نجف برگشتم. آنگاه به من گفت: به تو کارى دارم که در اصفهان آن را مى‏گویم.

 

وقتى به اصفهان برگشتم به دیدنم آمد و گفت: آن کار وقتش رسیده است؛ به تو مى‏گویم که من در فلان روز و فلان ساعت مى‏میرم، تو مرا در این سرزمین دفن کن.

 

در همان زمان از دنیا رفت و من او را در همان مکان که گفته بود به خاک سپردم.

 

صاحب روضات مى‏فرمود: آن مکان همان جا هست که من مى‏خواهم آنجا دفن شوم.

 

 


25 - داستانى از امام جماعت مسجد شیخ لطف اللَّه

 

داستان دوم به مرحوم حاج شیخ محمّد باقر، امام جماعت مسجد شیخ لطف‏اللَّه، منتهى مى‏شود. آن هم مربوط به نمد پوش دیگرى است. توضیح این که عالم مذکور دوستى داشته که از تجار محترم اصفهان بوده است. روزى او را در تشییع جنازه‏اى که چند باربر او را مى‏بردند مى‏بیند که به دنبال آنها گریه کنان مى‏رفته است. عالم مذکور به آن تاجر نزدیک شده مى‏پرسد: جنازه کیست که برایش گریه مى‏کنى؟ مى‏گوید: تو هم بیا، این میّت از اولیاى خداست. بعد از مراسم تشییع مى‏گوید: در سفرى که به حج مى‏رفتم، به کربلا که نزدیک شدم، تمام اموالم را دزد برد. وارد کربلا شدم، پریشان وافسرده حال که چه باید کرد؟ سرانجام خود را به مسجد کوفه رساندم. آقاى بزرگوارى که علامات حضرت صاحب الامر در قیافه‏اش بود نزدم آمد و فرمود: چرا این قدر افسرده هستى؟ داستان را گفتم. ایشان صدا زد: هالو بیا (هالو یکى از باربرهاى اصفهان بود). دیدم همان آمد. به او فرمود: اسباب و اجناس وى را به او برسان و سپس او را به مکه ببر و برگردان و خود ناپدید شد. هالو اموال مرا آورد و من را به طىّ الارض به مکه برد و بعد از اعمال برگردانید و گفت: داستان را به رفقاى خودت نگو.

 

بعد از مراجعت به اصفهان به دیدنم آمد، وقتى مجلس خلوت شد فرمود: دو ساعت به ظهر فلان روز مرگم مى‏رسد، مبلغ هشت تومان با کفنى که تهیه کرده‏ام در صندوق دارم. با آن مبلغ من را به خاک  بسپار. این جنازه آن ولىّ خدا بود که به خاک سپردیم. آیا مرگ این انسان گریه ندارد؟.

 

 


26 - مرحوم حاج شیخ عبدالکریم و یکى از اولیاى خدا

 

نظیر این دو داستانى که گذشت، قصه‏اى است که مرحوم آیةاللَّه اراکى از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم (مؤسس حوزه قم) نقل فرمود. چکیده‏اش این است که مرحوم حاج شیخ از امام حسین‏علیه‏السلام خواست که به او از علوم لدنّى افاضه کند. به او گفته مى‏شود: با نابینایى که کنار قبر جناب حبیب مى‏نشیند در میان بگذار. حاج شیخ آن کور را در آنجا دیدار و قصه را با او در میان مى‏گذارد. شخص نابینا به او مى‏گوید: بیا برویم منزل. او را مى‏برد در محله فقیر نشین آخر شهر کربلا و منزل خود را به او نشان مى‏دهد و مى‏گوید: فردا بیا اینجا.

 

مرحوم حاج شیخ فردا که به سراغ او مى‏رود همسایگان مى‏گویند: "مات الاعمى" یعنى کور مرده است.

 

حاج شیخ دستش بند مى‏شود وطبق وظیفه شرعى، کارهاى مربوط به خاکسپارى او را نظارت مى‏کند.

 

نگارنده مى‏گوید: گرفتارى آن دو تاجر و حرکاتى که از مرحوم حاج شیخ بروز کرده است، مقدمه انجام کارهاى ابدان این اولیاء خدا بوده است؛ گرچه در هر کدام درسهاى تربیتى و آشنایى با اسرار جهان است.

 

 


27 - داستان شیخ ابراهیم شیرازى

 

مرحوم آیت اللَّه اراکى از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائرى - اعلى‏اللَّه مقامه - نقل فرمود که در سامرا، متولى مدرسه علمیه، سید جوانى را در حجره شخصى به نام شیخ ابراهیم شیرازى، اسکان مى‏دهد. شیخ ابراهیم به آن آقا سید مى‏گوید: کارهاى حجره را با هم تقسیم مى‏کنیم، یک هفته از من و یک هفته از تو، و هفته اول را سهم خود قرار مى‏دهد. هفته دوم که آن سید جوان مهیاى انجام امور حجره مى‏شود، شیخ ابراهیم مى‏گوید: من مى‏خواهم افتخار خدمتگزارى تو را داشته باشم تا نزد اجدادت رو سفید باشم. آقا سید جوان ابتدا قبول نمى‏کند، ولى سرانجام در اثر اصرار شیخ ابراهیم مى‏پذیرد. بعد از شش ماه خدمتگزارى به یکى از ذرارى حضرت زهراعلیهاالسلام ابواب اسرار بر او گشوده مى‏گردد به طورى که تسبیح نباتات را مى‏شنیده و غذاى حرام واقعى که در ظاهر محکوم به حلیّت بوده، در دهان او به خباثت مبدل مى‏شده و پایین نمى‏رفته است. در مکاشفه‏اى خدمت حضرت ولىّ عصر -ارواحنا فداه- مشرّف مى‏شود و مى‏بیند که در محضر آقا سه شخص بزرگ حضور دارند:

 

(1 - مرحوم حاج میرزا محمد حسن شیرازى (مرجع تقلید معروف )

 

(2 - مرحوم ملافتحعلى سلطان آبادى (عارف و سالک مشهور )

 

(3 - مرحوم حاج میرزا حسین نورى صاحب مستدرک الوسائل (محدّث خبیر)

 

و در آن جمع، سخنران مرحوم نورى بوده و آن دو بزرگوار دیگر، به احترام ایشان به خود اجازه سخن گفتن نمى‏دادند.

 

گر ترا از غیب چشمى باز شد

 

با تو ذرات جهان همراز شد

 

نطق خاک و نطق آب و نطق گل

 

هست محسوس حواس اهل دل

 

جمله ذرات در عالم نهان

 

با تو مى‏گویند روزان وشبان

 

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم

 

با شما نامحرمان ما خامشیم

 

از جمادى سوى ملک جان شوید

 

غلغل اجزاى عالم بشنوید

 

فاش تسبیح جمادات آیدت

 

وسوسه تأویلها بزدایدت

 

 


28 - داستانى از سید مهدى کشفى

 

مرحوم آیت اللَّه اراکى داستان ذیل را هم به طور خصوصى و هم در خطبه نماز جمعه براى عموم نقل فرمودند و آن را در مصاحبه مجله حوزه نیز بیان داشته‏اند.

 

چکیده داستان این است که مرحوم سید مهدى کشفى، پسر سید ریحان اللَّه کشفى بروجردى، نزد من مکاسب مى‏خواند. او گفت: شبى از شبها در منزل خوابیده بودم که از صداى ناله کسى از خواب بیدار شدم. آمدم ببینم صدا از کیست، دیدم که یک کاروانسراى بزرگ در داخل منزل کوچک ما جا گرفته و اطراف آن حجره‏هایى مى‏باشد، مشاهده کردم ناله از داخل یکى از حجره‏ها مى‏آید. آمدم ببینم چیست؟ دیدم در را از داخل حجره بسته‏اند. از روزنه در نگاه کردم، دیدم یکى از دوستان من که در تهران است خوابیده و بر روى اندام او سنگ‏هاى آسیا گذاشته‏اند و یک شخص بد هیبت، سیخ سرخ شده‏اى را به گلوى او فرو مى‏برد. التماس کردم درب را باز کند تا به داد او برسم، اعتنا نشد. این قدر ماندم تا خسته شدم و دچار وحشت گشتم. آن شب دیگر خوابم نبرد. فرداى آن شب به منزل عارف معروف آقاى "حاج میرزا جواد آقا تبریزى" رفتم و جریان را براى ایشان گفتم. فرمود: مقامى پیدا کردى. این حالت جان دادن آن شخص است که براى تو مجسم شده است. تاریخ گذاشتم. بعد از چند روز خبر آمد که رفیق تاجر تو فوت کرده است. تاریخ فوت او دقیقاً موافق با آن مکاشفه بود.

 

نگارنده گوید: در حدیث است پیامبرصلى‏اللَّه علیه و آله به امیرالمؤمنین‏علیه‏السلام فرمود: "در امت من، حاکم جائر و خورنده مال یتیم از روى ظلم، و شاهد کاذب، با سیخهاى آتشینى که به درون آنها فرومى‏برند جان مى‏دهند".

 

 

 

 

29 - مسجد جمکران از کلام آیت اللَّه اراکى

 

در مصاحبه‏اى که مجله حوزه با مرحوم آیةاللَّه اراکى داشته، از ایشان نقل کردند که مرحوم حاج شیخ محمدتقى بافقى که مقسّم شهریه مرحوم آیت اللَّه حاج شیخ عبدالکریم حائرى بود، به مسجد جمکران خیلى عقیده داشت. وى اول هر ماه از مرحوم حاج شیخ پول مى‏گرفت و بین طلاب قسمت مى‏کرد. اما در یکى از ماه‏ها که مى‏آید پول بگیرد مرحوم حاج شیخ مى‏فرماید: این ماه چیزى ندارم بدهم. مرحوم بافقى از همان جا بر مى‏گردد و به مسجد جمکران مى‏رود، نمى‏دانم آنجا با حضرت چه صحبتى مى‏کند که طولى  نمى‏کشد شهریه آماده مى‏شود. بارها اتفاق افتاده بود که شهریه از این طریق درست شده بود.

 

 

 


 


نوشته شده توسط : درویشی

نظرات دیگران [ نظر]



/body>

log